معصومه
حضرت معصومه سوار شتر داشتن می رفتن مشهد که داداششون امام رضا رو ببینن. بعد دشمنا اومدن جنگیدن. یک عالمه از داداشاشون کشته شدن. انقد غصه خوردن که نمیتونن برن پیش امام رضا، که مریض شدن. بعد خبر رسید که حضرت معصومه می خوان بیان قم. همه مردم خوشحال شدن.
یک آقایی بود که خیلی خوب بود. حضرت معصومه رو آورد خونه خودشون. حضرت معصومه تو یک اتاقی بودن، استراحت می کردن و عبادت می کردن و نماز می خوندن. هر روزم مریضیشون بیشتر و بیشتر می شد تا اینکه شهید شدن.
الآن اون اتاقو خراب کرده ن و یک مسجد قشنگ ساخته ن. من اونجا عکس گرفتم ولی اسمش یادم رفته!!!!!
--------------------------------------------------------------------------------
پینوشت بابا: این یادداشت شفاهی رو من از معصومه گرفته م و با کمترین ویرایش اینجا قرار داده م. در واقع چکیده ای از چیزهاییه که قبلا براش خونده م یا تعریف کرده م. بعضی چیزاشم نمی دونم از کجا در ذهنش قرار گرفته!