معصومه
یک مردی بود که همه ش چوب بر می داشت، کمد درست می کرد. یک بار دیگه خسته شد که هی مشتری میومد و می گفت برام کمد بساز میز بساز. خسته شد. یک دفعه یک کمد هیلی بزرگ ساخت که کسی نیاد بهش چیزی بگه. و قتی ساخته شد، در اونجا رو باز کرد و دید همه مردم دور اونجا ایستاده ن. بعد یکدفعه اومد بیرون اونجا خراب شد.