معصومه
جمعه، 21 رمضان 91 توی دفتر کار، این عکسو از معصومه گرفتم.
اولین کتابی که دخترم تصویر سازی کرد.
متاسفانه چون اسکنر دم دست نبود و باید می برد به خانم معلم تحویل می داد، با موبایل عکس گرفتم.
برای من که کنارش بودم، از همه جالب تر انتخاب رنگ لباس و فرم چهره و حتی زاویه دادن به تخت پادشاه بود تا عصبانیت و ظالم بودنش رو بیشتر نشون بده.
یک مردی بود که همه ش چوب بر می داشت، کمد درست می کرد. یک بار دیگه خسته شد که هی مشتری میومد و می گفت برام کمد بساز میز بساز. خسته شد. یک دفعه یک کمد هیلی بزرگ ساخت که کسی نیاد بهش چیزی بگه. و قتی ساخته شد، در اونجا رو باز کرد و دید همه مردم دور اونجا ایستاده ن. بعد یکدفعه اومد بیرون اونجا خراب شد.
امسال بعد از سال تحویل با مامان و بابا و مامان جون و دایی اینا رفتیم حرم برای سخنرانی آقا. چون دیر رسیدیم توی صحن جا شدیم و فقط آقا رو از یک تلویزیون بزرگی دیدیم. پوسترها هم تموم شده بود و بابا برام یک مجله گرفت که اولش یک عکس قشنگ از آقا بود. اون روز کلی با پسر داییم توی صحن دویدیم و بازی کردیم.
بعد از سخنرانی رفتیم یک مسجدی نماز بخونیم. دایی بعد از نماز رفت منبر و برای مردم صحبت کرد، من و پسر دایی هم حسابی توی مسجد بازی کردیم.
من این دفعه خود آقا رو ندیدم ولی چند وقت قبل چون بابام قول داده بود آقا رو نشونم بده، با هم رفتم نماز جمعه ی تهران و خود خود آقا رو دیدم. اول سوار دو تا مترو شدیم. انقدر طول کشید که خسته شدم. بعد رفتیم توی صف تا راهمون بدن. صفش هم طولانی بود و یک عالمه واستادیم. یه کم بابام بغلم کرد بعد رفتم کنار باغچه ها نشستم روی یک کاغذ نقاشی کشیدم تا خسته نشم. پارچه های اونجا سوراخ بود، من تونستم از لاش چندبار آقا رو ببینم. بعدشم که ما رو راه دادن رفتیم توی صف نماز. آقا اون دور دورا داشت سخنرانی می کرد. چندبار حال آمریکا و دشمنا رو گرفت. مردم هم می خندیدن، هم شعار می دادن. منم داشتم نقاشی می کشیدم.
اون روز خسته شدم ولی چون هم مترو سوار شدم هم آقا رو دیدم هم پیتزا خوردم خوب بود و خوش گذشت.
اینم چندتا نقاشی جدید از خودم:
معصومه این شب ها که به روضه می رویم با ساده ترین ابزار یعنی یک کاغذ یادداشت کوچک و یک خودکار که از مامانش می گیرد، سر خودش را گرم می کند. و در حال و هوای روضه ای که می شنود نقاشی می کشد. این ها دو نمونه از نقاشی های هنگام روضه ی معصومه است:
معصومه می گوید در این نقاشی، همه چیز در دنیا برای امام حسین عزادارند و می گویند:«یاحسین». حتی خورشید هم ناراحت است. به خاطر همین نورهای خورشید هم مثل خودش لب ورچیده اند! شبی که این نقاشی را کشید من هنوز داستان عزاداری همه ی موجودات را از کتاب داستانهای شگفت برایش تعریف نکرده بودم. شاید در مدرسه شنیده یا خودش به این جمعبندی رسیده.
این هم کار آب مرکب معصومه است که وقتی من کار می کردم، او هم سر ذوق آمد و انجام داد:
من امسال کلاس اولی شده م.
هر روز باید به درس و مشقم برسم.
حالاها وقت ندارم نقاشی بکشم. هر روز توی دفتر بنوسیم نقاشی می کنم فقط.
شاید عکس مشق هام رو بذارم توی وبلاگم.
بابا روبروی من نشست، من این نقاشی رو ازش کشیده م
ابرها به هم چسبیده ن بعد بارون اومده بعد بچه ها سردشون شده دست به سینه شده ن دارن بدو بدو می کنن برن خونه.
این کعبه س. اونم مامان امام علیه. بعد کعبه دیوارش شکاف خورده تا بره امام علی رو به دنیا بیاره.
این یک منظره س
اینم کره ی سیبه که دو نفر دارن دورش پرواز می کنن
همه این نقاشی ها مال 8 الی 10 ماه قبل معصومه س. من دیر گذاشتمشون.
یک روزی یک دختری رفت حرم امام علی. رفت دید چقدر شلوغه. و رفت تو صحن دید صحن از بیرون شلوغتره.
رفت جای ضریح دید اونجا هم از تو و بیرون هم شلوغتر است.
خانمهای اونجا همه با چادر اومده بودن.
من بچه شیعه هستم...
متن بالا خاطره ی معصومه از صحن حرم حضرت امیر بود که پشت تلفن گفت و من نوشتم. سعی می کرد مثل یک متن ادبی اون رو برام انشاء کنه. شایدم برای همین با یک مصرع شعر تمومش کرد. نقاشی پایین رو هم یک شب روبروی ایوان طلای نجف روی یک پاکت نامه و با خودکار مامانش کشید.